کـوچ (داستان کوتاه) سعید عبداللهی چهار شب و سه روز پس از خاموشی ناقوس های جنگی مقدس كه پایانش را تنها فرشتگان می توانستند رقم بزنند، از سه پلة اتوبوس پایین آمد. پا روی برفها گذاشت. با بیستوهفت سالگیاش راه افتاد. راه، زیر طاقه یی از سفیدی، سرك میكشید. ماه همة ذرههایش را روی طاقههای برف می ریخت. صدای پاها و برفها با هم راه می رفتند. ذره های رخشان نور ماه در گودی جای كفشها، در برف فرو می رفتند و بالا می آمدند. سعید عبداللهی ,داستان کوتاه منبع
درباره این سایت